>
کل بازدیدها : 548165
بازدیدهای امروز : 334
بازدیدهای دیروز : 19
RSS
ـ سلام علیکم، منزل شهید صداقتی؟
ـ علیک سلام، بله بفرمایید.
ـ میخواستم در رابطه با شهید صداقتی گفتوگویی با شما داشته باشم.
مادر شهید، نفس عمیقی کشید؛ انگار باری دیگر امیدش نا امید شد؛ صدایش رنگ انتظار داشت؛ وقتی از اوضاع و احوالش پرسیدم، او مادر شهید مفقود بود؛ مادری که 30 سال به انتظار آمدن فرزندش نشسته...
و قرار دیدار میگذاریم در اصفهان.
با کوچههای محله مبارزان آشنایی نداریم اما انگار سالهاست این محله را میشناسیم؛ به همراه یکی از سربازان سپاه اصفهان که ما را در رساندن به منزل شهید صداقتی یاری میکند، مهمان منزل این شهید میشویم، صدای اذان ظهر محله را به تسبیح فرا میخواند و در همان لحظه به منزل احمد میرسیم، مادر به استقبالمان میآید، چه استقبال گرمی...
مادر شهید مفقود «احمد صداقتی»
* از 2 سالگی دنبال مهر و جانماز بود
بعد از اقامه نماز، «خورشید فاضلی» مادر شهید «احمد صداقتی» درحالی که با تسبیحی در دست بر سجاده نشسته، همراه با اشکی که بر گونهاش مینشیند، لبخند میزد و میگوید: احمد اولین بچهام و متولد سال 1339 است، الان یک پسر و دو دختر دارم، پسرم کفاش است؛ دخترانم هم خانهدار هستند.
احمد از 2 سالگی مهر و جانماز ما را برمیداشت و شروع به نماز خواندن میکرد. یک شب در منزل مادرم مهمان بودیم، احمد را بیرون بردم، وقتی از بیرون آوردمش، کفش را وارونه کرد و با حالت سجده، پیشانیاش را روی کف کفشش گذاشت، از بس هول بود برای سجده رفتن.
* از وقتی که پسرم دلباخته علمدار کربلا شد
قربانعلی صداقتی پدر شهید «احمد صداقتی» مردی فوقالعاده مهربان، خوشبرخورد و خوشکلام است، شغل او کفاش بوده، پدر احمد میگوید: احمد را به مهدکودک میبردم، در کوچه مهد، سقاخانهای وجود داشت که بالای آن عکس حضرت ابوالفضل(ع) با پرچم به دست دیده میشد، احمد از من درباره آن عکس سؤال کرد، بنده هم ماجرای کربلا و فداکاری حضرت ابوالفضل(ع) را برای او بازگو کردم، از همان موقع متوجه شدم پسرم دلباخته علمدار کربلا شده است.
شهید مفقود احمد صداقتی
روزی که در مغازه بودم، از شاگردم تقاضا کردم احمد را به مدرسه ببرد؛ در راه پسرم به محض رسیدن به سقاخانه از روی چرخ شاگردم خود را به طرف عکس پرتاب کرد، شاگردم میگفت: «من فکر کردم میخواهد فرار کند و از رفتن به مدرسه امتناع کند، اما متوجه شدم آن عکس را غرق بوسه کرد و به من گفت شما نمیخواهید عکس آقا را ببوسید؟» همین علاقه او به علمدار کربلا بود که او قبل از شهادت دو دستش را فدای اسلام کرد.
* نیمه شبها جلوی در منزل را برای دیدن امام زمان(عج) جارو میکرد
مادر شهید میگوید: احمد کلاس سوم ابتدایی بود، همین طور که دور هم نشسته بودیم، مادرم گفت: «هر کسی در خانه خود را تا چهل روز قبل از اذان صبح آب و جارو کند، شب چهلم امام زمان(عج) را میبیند»، او شنیده بود، او طی دو دوره 40 روزه این کار را پیش از اذان صبح انجام داد.
دفعه سوم، شب چهلم که رفت، در رختخواب بودم و منتظر بودم چه کار میکند؛ بعد از مدتی بیحال و نا امید آمد.
ـ چه شده؟
ـ برو عامو ببینم، من این همه بیخوابی افتادم و آخر هم امام زمان(عج) را ندیدم.
ـ یعنی کسی را ندیدی؟
ـ نه، جلوی در خانه آقای اصغری ایستاده بودم، فقط روشنایی پیدا شد و فردی را دیدم که دستش را بالا برد و گفت: «احمد سلام».
ـ به او گفتم احمد فکر کردی امام زمان(عج) به منزل ما میآید، ایشان جواب تو را دادند دیگر.
* دست روی صورتش گذاشته بود تا زخمهایش را نبینم
پدر شهید احمد صداقتی اظهار میدارد: احمد، در دوران ابتدایی بچه زرنگ و باهوشی بود؛ روزی یکی از مسئولان مدرسه گفته بود که من به مدرسه بروم، من هم رفتم.
ـ آقای صداقتی به ما علاقه دارید؟
ـ این چه حرفیست، بله البته چرا نخواهیم شما را.
ـ اگر واقعاً ما را دوست دارید، لطف کنید و بچهتان را بردارید و ببرید.
ـ آقای مدیر، این چه فرمایشیاست، من بچهام را کجا ببرم؟!
معاون مدرسه به نام «آقای تسبیحی» هم آنجا بود؛ او گفت: «درست است، احمد شلوغ میکند اما وقتی بازرس به مدرسه میآید، تنها کسی که جوابگوست، احمد است. شما احمد را ببخشید دیگر شیطونی نمیکند». بالاخره احمد در آن مدرسه ماند.
بعد هم که احمد بزرگ شد به هنرستان شماره یک لب رودخانه رفت؛ پسرم علاقه زیادی به روضه و هیئت داشت و شبها تا دیر وقت در هیئت میماند؛ یک روز احمد به مدرسه رفت، موقع زنگ تفریح روی چمنها خوابش برده بود و همکلاسیهایش او را بیدار نکرده بودند؛ معلم به حیاط مدرسه آمده و وقتی میبیند احمد خوابیده، با پا به او میزند و به دفتر مدرسه میفرستد.
ظهر بود که گریهکنان به خانه آمد و ماجرا را گفت؛ فردایش به مدرسه رفتم؛ به هیچ عنوانی او را قبول نکردند؛ یکی از آشنایان در همان هنرستان دبیر بود، با وساطتش، احمد سر کلاس رفت.
مادر، پدر و خواهر شهید صداقتی
پسرم قبل از پیروزی انقلاب در تظاهراتها و جلسات مربوط به آن حضور داشت، در یکی از جلسات که در منزل آقای خادمی برگزار شد، احمد را شناسایی کردند؛ صبح روز بعد احمد گفت: «میخواهم به بازار بروم» موتور را برداشت، من هم سوار شدم؛ در خیابان حافظ، به محض رسیدن سر کرمانی، احمد از موتور پایین آمد و گفت: «موتور را بگیرید من دارم میروم» گفتم: «کجا؟» به بازار رفت، هر چقدر او را صدا زدم گفت: «بابا شما بروید به سلامت» آن زمان بچههای انقلابی کفشهایی با ساق بلند میپوشیدند، احمد هم از همان کفشها پوشیده بود؛ وقتی احمد رفت به یکی از چادرها رسید که روی آن نوشته شده بود: «حمایت از کارگران ذوب آهن» پسرم را در آنجا دستگیر کردند.
احمد را بعد از 48 ساعت پیدا کردیم، او را به باشگاه افسران برده بودند؛ از پشت میله زندان ملاقاتش کردیم، سر و صورتش به خاطر ضربههای وارده زخمی و خونی شده بود، او دستش را روی صورتش گذاشت تا زخمش را نبینیم؛ احمد تنها درخواستی که از من کرد این بود که برایش نهجالبلاغه ببرم. فردا صبحش به ملاقات احمد رفتم؛ او را به زندان دستگرد برده بودند.
دو ماه در زندان شهربانی رژیم پهلوی بود؛ او از شکنجهها حرفی نمیزد و زخمهایش را نشانمان نمیداد.
* در صف اول تظاهراتهای ضدطاغوت بود
مادر شهید صداقتی بیان میدارد: احمد در تظاهرات ضد طاغوت شرکت میکرد؛ یکی از همسایهها آمد و گفت: «احمد، قدش بلند است، در تظاهراتها اول صف میایستد و چهرهاش کاملاً مشخص است، با این کارهایی که انجام میدهد او را میگیرند».
در ماه مبارک رمضان دور سفره افطار نشسته بودیم، دیگر از اینکه به درسش توجه نمیکرد خسته شده بودم.
ـ احمد! به درسات برس، تو چه کار با تظاهرات داری؟! یکدفعه هم تو را گرفتند.
ـ خب دنبال درسم هم میروم.
ـ عقلاً دیپلمات را بگیر.
احمد با لبخند گفت: «دیپلم هم برای شما میگیرم!» او هم به کارهایش میرسید و هم درسش را میخواند، بالاخره درسش را ادامه داد و بعد از پیروزی انقلاب دیپلمش را در رشته اتو مکانیک گرفت و گفت: «دیپلم را به خاطر دل شما گرفتم».
* کسی حق نداشت بدون چادر جلوی در برود
مادر شهید بیان داشت: وقتی احمد بچه بود، یک خانم بیحجاب و بدون جوراب به مغازه پدرش میآید، احمد با دیدن این وضعبت به آن خانم میگوید: «خانم، برو شلوارتو بپوش».
جلوی در منزل یک میخ زده بود و به خواهرانش و من میگفت: «بدون چادر جلوی در نروید».
خواهر شهید میگوید: احمد یک ابهت خاصی داشت؛ خیلی احترامش را داشتم و از او حساب میبردم، اگر یک وقتهایی در کوچه با بچهها دعوایمان میشد، میگفتم: «میروم داداشم را میآورم، ها».
* این انقلاب خودش جلو میرود
قبل از انقلاب میگفتم: «دلم میخواهد بمانم و ببینم این انقلاب به کجا میرسد؟» گفت: «شما فکر انقلاب را نکنید، این انقلاب راهش را باز میکند و جلو میرود»؛ پسرم خیلی امام خمینی(ره) را دوست داشت؛ یکبار بعد از اینکه دستش قطع شد و مصنوعی گذاشت، به دیدار ایشان رفت.
* جبهه به جای مکه
احمد بعد از پیروزی انقلاب اسمش را برای رفتن به مکه نوشت؛ قرار بود سفر حج برود؛ همه کارها را هم انجام داده و چند روز قبل از اعزام به مکه گفت: «جبهه واجبتر از مکه است» بعد هم با لشکر امام حسین(ع) عازم جبهه شد.
* در زمان بنیصدر خیلی سختی کشیدند
پدر شهید ادامه میدهد: احمد در جبهه اهواز بود، در زمان بنیصدر خیلی سختی کشیدند. یک وقتهایی پای درد دلش مینشستم.
ـ بابا، در جبهه دیگر پوکیدیم!
ـ چرا؟
ـ ما در سنگرها و پشت سنگرها نشستهایم و بعثیها در سرزمین ما نیرو و تجهیزات جابجا میکنند. ما حق نداریم کوچکترین کاری کنیم.
بعد از عزل بنیصدر اولین عملیاتی که انجام شد، «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» بود که احمد در این عملیات یکی از دستهایش را داد.
* در جبهه یرقان گرفته بود
مادر شهید میگوید: احمد در مدت حضورش در جبهه به بیماری یرقان مبتلا شد؛ رنگ و رویش دائماً زرد بود، حتی سفیدی چشمهایش؛ به او میگفتم: «برو دکتر» میگفت: «من که دردی ندارم، برای چه به دکتر بروم»، بالاخره او میخواست به جبهه برود، شهید «مصطفی ردانیپور» از دوستان صمیمیاش بود، با دیدن وضعیتش او را به خانه برگرداند.
ـ احمد، برای چه برگشتی؟!
ـ بیا برویم دکتر.
ـ هان، از ماشین رَدت کردند؟!
به بیمارستان رفتیم و گفتند: «بیماری زردی او خیلی مهم است و باید سریعاً تحت درمان قرار بگیرد».
احمد 15 روز تحت درمان بود.